ببین میخواهم چیزی بنویسم. خب؟ بگو خب.
- خب
- آن چیز حول محور تو میگردد خب؟
- اما من که محوری ندارم.
- مشکل درست همینجاست. اصلا برای همین تصمیم گرفتهام دربارهات بنویسم.
- من بارهای ندارم که در آن بنویسی.
- اما بالاخره یک چیزی هستی که با من سخن میگویی.
- من سخن نمیگویم. تو حرفت را دوپاره کردهای. نصف حرفهایت را توی دهان من میگذاری.
- فرض کنیم اینطور باشد. همین که سخن نمیگویی یعنی هستی. چون اگر نبودی نمیتوانستی حتی سخن نگویی.
- تو داری سعی میکنی من را هست کنی. به تلاشت ادامه بده.
- من تو را هست نمیکنم. صرفا به تو عینیت میبخشم. تو را به خودم ربط میدهم. یا به اشیا. به درخت، چمن، گل.
- باز هم رمانتیکبازی. خسته نشدی از این شاعرمسلکی متعفن فضل فروشانه؟
- این دیگر شاعرانگی نیست. تمناست. من از اعماق وجودم تمنا میکنم که تو باشی. حتی اگر این توهمیبیش نباشد.
- مشکل درست همینجاست. تو اگر به من ایمان داشتی تمنا نمیکردی. حتی نیازی به تلاش نبود. تو فقط زور میزنی مثل یک بوگندوی بدبخت بیایمان.
- من ترجیح دادم ایمان نداشتهباشم اما فکرم در جریان باشد. اگر ایمان داشتهباشم همهی فکرها تمام میشوند.
- پس به تفکر دل بستهای. نه به من.
- به این که آزاد باشم و با تو در تعامل باشم. تو را خلق کنم نه این که مثل بدبختهای ترسو بپرستمت.
- گمانم نیچه زیاد خواندهای. آن بدبخت حتی خودش را هم نتوانست خلق کند چه رسد به من.
- فکر میکنم که او از فرط ایمان به بیایمانی افتاد.
- یعنی چی؟
- یعنی آنقدر با تو یکی شد که از آن طرفت بیرون افتاد.
- تو هم سعی میکنی با من یکی شوی؟
- سعی میکنم اما نمیتوانم. چون ایمان ندارم. چون ته ذهنم میدانم که در این لحظات صرفا با خودم دارم حرف میزنم.
- اما مگر من چیزی جز تو میتوانستم باشم؟
- دوست داشتم باشی. چیزی بیرون از من. از خودم خستهام.
- پس از من هم خستهای.
- خستهام اما ناگزیرم از تو. تو افیون منی. شمع شب تار منی. من با چراغ ذهنم تو را برمیافروزم.
- و هماندم که میافروزی افروخته میشوی.
- بله.
- بله.
مارتین برایثویت:/ لباسم را نخواهم شست چون مسی من را بغل کرد