من از گیاهان بسیار آموختهام. گیاهانی که در خانهام نگهداری میکنم متعلق به من نیستند، بلکه معلمان معنوی من هستند؛ اگر یکی از آنها خراب شود، نشانگر این است که من از خودم، و از آنچه مرا به قلب طبیعت متصل میکند، درست نگهداری نکردهام.
یکی از چیزهایی که از گیاهان آموختهام این است که آنها ناگزیر از رشد هستند، خورشید با جاذبهای مکنده، برگهای گیاهان را به سوی بالا میکشد؛ و از همین رو گیاهان تمامِ عمر ناچارند رو به بالا حرکت کنند، دست خودشان نیست، از جایی دیگر کشیده میشوند. و عمیقاً احساس میکنم که این فرایند رشد برای انها دردناک است: هرچه بیشتر قد میکشند، ریشههایشان هم بیشتر در خاک فرو میرود و محیط گلدان برایشان تنگ میشود. نمیشود رشد کرد و درد نکشید.
این حرفها شاید کلیشه به نظر بیاید، اما بسیار واقعی است. هیچ زمانی از زندگی نیست که ما آدمها بتوانیم بگوییم فرایند رشدمان به تکمیل رسیده و دیگر میتوانیم بیاساییم. البته زمانهای کوتاهی از آسودگی وجود دارد. اما مدام مسائل تازهای از راه میرسند و تعادل ما را به چالش میکشند. یکی از چیزهایی که از گیاهان یاد گرفتم این است که آنها هرگز در یک خطِ کاملاً صاف بالا نمیروند، بلکه در طی مسیر صعودیشان بارها کج و کوج میشوند و انحنا مییابند، در این زمانها به نظر میرسد هیچ چیز سر جایش نباشد، اما در واقع همه چیز سر جای خود قرار گرفته و فقط مسیر رشد در یک پیچِ دشوار واقع شده.
این که ما آدمیان، در مسیر زندگیمان چقدر بیاختیاریم و صرفاً خورشید است که ما را به سوی خود میکشد، و این که در این داستان هیچ یک از ما با دیگری فرقی نداریم، به ما اعتماد و ایمان میبخشد. چرا که خواهیم دانست، در هر جای زندگیمان که هستیم، خورشید هست و مسیرِ ما از قبل مقدر شده و تک تک ذراتِ ما نور را میطلبد و به حقانیت نور اعتماد دارد.